فهرست مطالب
دوسیه و جهان عبدالکریمی
در پادکست دوسیه با دکتر بیژن عبدالکریمی گفتوگویی در مورد جایگاه روحانیت و روشنفکران در ایرانِ امروز داشتم. در این نوشته میخواهم به دو قسمت از آرای عبدالکریمی در این گفتوگوی اشاره کنم؛ در یک قسمت، من با ایشان موافق و همدلم و در قسمت دیگر، کمی با ایشان زاویه دارم.
حکومت یا فرد؟
عبدالکریمی در بخشی از این گفتوگو به این نکته اشاره میکند که مسئلۀ توسعهنیافتگی در ایران، یک مسئلۀ 300 ساله است و من در این بخش با حرفهای او موافقم. منظور عبدالکریمی این نیست که حدود 300 سال در تاریخ باید به عقب برگردیم و ریشۀ مشکلات را در دوران زندیه یا افشاریه یا چنین دورانهایی جستجو کنیم. به عبارت دیگر، او حرفی تاریخی نمیزند. او میخواهد نوعی نگاه را به ما معرفی کند تا با این عینک به مشکلات امروز خود بنگریم. این نگاه، ما را از اینکه مشکلات خود را به سیاست یا روانشناسی تقلیل دهیم، پرهیز میدهد.
مسئلۀ اساسی کشور ما به حکومتها مربوط نیست. اینکه تصور کنیم بسیاری از مشکلات کشور ما در این 43 سال شکل گرفته و به وجود آمده، در واقع باعث میشود راه را گم کنیم. بلافاصله باید این تذکر نیز داده شود که وقتی گفته میشود در این 43 سال مشکلات اساسی ما به وجود نیامده؛ منظور این نیست که حالا ریشۀ این مشکلات را در حکومت پهلوی یا قاجار جستجو کنیم. در واقع این حرف دفاع از یک حکومت و تخطئۀ حکومت دیگر نیست؛ که اگر چنین بود، ما دوباره به پرتگاه سیاستزدگی میافتادیم.
سیاست زدگی چیست؟
اینکه گفته میشود باید از سیاستزدگی در این موضوع پرهیز کرد، به این معناست که مسئلۀ توسعهنیافتگی ربطی به رضاشاه یا جمهوری اسلامی ندارد. تحلیلهایی از این جنس که «اگر محمدرضا پهلوی فلان مسئول مملکت را عوض نمیکرد، وضع ما الان این نبود»، یا «اگر رضاشاه با روحانیت طور دیگری برخورد میکرد، ما در وضعیت بهتری میبودیم»، یا «اگر در فلان سال، فلان حزب سیاسی به قدرت نمیرسید و فلان آدم به ریاست جمهوری نمیرسید، ما الان عقبافتاده نمیبودیم» و غیره، حتماً در موضوعات دیگر بحثهای خوبی محسوب میشوند، اما در درک توسعهنیافتگی ما، نه تنها کمک نمیکنند بلکه ما را به راههای غلط میبرند.
چنین بینشها و فهمهایی را ما در سالهای مختلف و در میان بسیاری از روشنفکران خود چه پیش از انقلاب و چه پس از انقلاب میبینیم. در چنین فهمی، صورتبندی وضعیت جامعه اینگونه است: مشکل ما این است که آدمهایی بد یا فاسد یا نادان یا بیسواد مسئول فلان بخشها شدهاند و باید این آدمها را از بخشها برداشت و به جای آنها آدمهای بهتر و داناتری گذاشت و اینگونه ما میتوانیم به تدریج گامی رو به جلو برداریم». در واقع در چنین نگاههایی ما شاهد دو پیشفرض مهم هستیم: اهمیت افراد، و تقسیمبندی افراد به دو گروه خوبها و بدها (یا باسوادها و بیسوادها؛ یا عاقلها و دیوانهها).

سخنی از مجری دوسیه
من با نقد عبدالکریمی به چنین فهم عوامانه/عالمانهای موافقم. این فهم از این جهت عوامانه/عالمانه ست که ردپای آن را هم در اقشار مختلف جامعه (در کوچه و خیابان) میتوانیم ببینیم و هم در میان بسیاری از متفکرانی که یا منتقد حکومت پهلوی بودهاند و یا بعد از انقلاب، منتقد جمهوری اسلامی. شاید الان وقت آن رسیده باشد که از خود بپرسیم بعد از چندین دهه که چنین تفکری بر نوشتهها و سخنرانیهای بسیاری از متفکران این مملکت حاکم بوده است، چرا ما هنوز درگیر همان مشکلات هستیم؟
آیا وقت آن نرسیده که امروز در خود این صورتبندی از مشکلات خویش، تجدیدنظر کنیم؟ من معتقدم رهایی از این صورتبندی به خودآگاهی تاریخی ما گره خورده است. منظورم از خودآگاهی تاریخی، صرفاً یک عبارت زیبا و شیک نیست؛ منظورم این است که ما باید بفهمیم که جایگاه ما در تاریخ کجاست و تا چه اندازه میتوانیم گام برداریم و چه اندازه محدودیت داریم و در نتیجه چه انتظاراتی را نباید داشته باشیم. یک مثال سخت بزنم: اگر ما در فصل تابستان به سر میبریم و در یک شهر گرمسیر مثل اهواز حضور داریم، نباید انتظار بارش برف داشته باشیم؛ حتی اگر شاعران و نویسندگان و متفکران بسیاری در مورد زیباییهای برف سخن گفته باشند!
تعیین وضعیت
من با بخشی از سخنان عبدالکریمی زاویه دارم و آن این است که او وضعیت ما را وضعیتی بینابینی، نه این نه آن، برزخی و در حال گذار توصیف میکند. بینابین چه و چه؟ برزخ بین چه وضعیتهایی؟ گذار از چه چیزی به چه چیزی؟
پشاید پاسخ همۀ این سوالات را بتوان با استفاده از دو کلمه داد: سنت و مدرنیته. به عقیدۀ عبدالکریمی ما در وضعیتِ تعارض بین سنت و مدرنیته دست و پا میزنیم. با ظهور مدرنیته، میان جامعه و فرهنگ ما با جهان شکاف عظیمی شکل گرفت. به همین دلیل ما با دو نوع آگاهی روبهرو هستیم: آگاهی سنتی و آگاهی مدرن. راه حل عبدالکریمی این است که باید نوع جدیدی از آگاهی خلق شود تا بتوانیم شکاف خود را با جهان پر کنیم.
سنت یا مدرنیته؟
در صورتبندی عبدالکریمی و بسیاری از متفکران دیگر از وضعیت موجود، ما با دو مقولۀ «سنت» و «مدرنیته» مواجه میشویم. اما سنت و مدرنیته چه هستند؟ گویی ما در یک مسیر تاریخی هستیم که سنت در پشت سر ما قرار دارد و مدرنیته در جلوی ما. و لحظۀ حال و وضعیت اکنون و اینجای ما بر اساس نگاه به این «سنت» و «مدرنیته» فهمیده و حتی نقد میشود. به عبارت دیگر، ما وضعیت اکنون خود را نه بر اساس ویژگیهای خودش، بلکه بر اساس ویژگیهای «سنت» و «مدرنیته» میفهمیم.
اما «سنت» کجای تاریخ ما قرار دارد؟ ما کدام دورۀ تاریخی را میتوانیم سنتیتر از زمان حال بدانیم؟ آیا هر چه عقبتر برویم، سنتیتر بودهایم؟ یعنی مثلاً ایرانِ دهۀ 1340 را باید سنتیتر از ایرانِ دهۀ 1360 بدانیم؟ ایرانِ 1315 را باید سنتیتر از ایرانِ دهۀ 1340 بدانیم؟ یا مفاهیم «سنت» و «مدرنیته» صرفاً مفاهیمی ذهنیاند که ایدئالهای ما را نشان میدهند؟ شاید باید مصداقیتر در مورد این موضوع بیندیشیم.
عبدالکریمی یکی از ویژگیهای «سنت» را وجود نوعی نخبهگرایی فرهنگی در جامعه میداند. این حرف بدین معناست که هم روشنفکران و هم تودهها به نوعی سلسله مراتب ارزشی و فرهنگی معتقد بودهاند و میپذیرفتند که دستهای از ارزشها برتر و متعالی هستند و دستهای از ارزشها رایج و مبتذل. دقت داشته باشیم که عبدالکریمی این وضعیت را مربوط به «سنت» میداند. ما امروز در جهانی هستیم که گویی سلسله مراتب ارزشها به هم ریخته و همه چیز مساوی جلوه میکند.
پرسشی از بیژن عبدالکریمی
پرسش این است که کدام دورۀ تاریخی در ایران را میتوان منطبق یا تا حدودی منطبق با این توصیف دانست؟ منطبق به این معنا که گویی ما در یک دورۀ تاریخی با این «سنت» بیشتر منطبق بودیم و امروز در حال فاصله گرفتن از این وضعیت «سنتی» هستیم. به یک معنا میتوان وضعیت دهۀ 1350 را بسیار شبیه به وضعیت امروز دانست. ما تصور میکنیم که صرفاً امروز روشنفکران دچار بحران جایگاه اجتماعی شدهاند و در دهۀ 1350 بخشهای زیادی از مردم شریعتی و آل احمد میخواندند و اصلاً انقلاب به خاطر آثار شریعتی و آل احمد رخ داد! یا تصور میکنیم که روحانیت در گذشته دارای جایگاه اجتماعی بسیار محکمی بوده و فقط امروز دچار مشکل عوامزدگی شده و برخی از نخبگان دیگر به سخنان روحانیت توجه نمیکنند و قبلاً اینگونه نبوده است.
فراموش نکنیم که شریعتی در نوشتههای خود آورده که از وضعیت جامعه این گله را دارد که کسی او را نمیبیند و نمیشنود. یا مطهری در سال 1341 در نوشتههای خود از این قضیه شکایت دارد که روحانیت ما عوامزده است. همان زمان هم بسیاری از مردم در جامعۀ ایران، احتمالاً خوانندههای پاپ مثل گوگوش و بازیگرانی مثل بهروز وثوقی را بیشتر از متفکران جامعه میشناختند. اینکه مردم بازیگران و خوانندهها و رقاصها و مجریها را بیشتر پیگیری میکنند، فقط مختص شرایط امروز ما نیست که از آن نتیجه بگیریم ما در حال گذار از یک وضعیت تاریخیای هستیم که چند صد سال بر این جامعه حاکم بوده است. حتی از این که بسیاری از افراد نسل جدید و نخبگان نسبت به دین یا قرائتهای خاص دین بدبین شدهاند هم نمیتوان نتیجه گرفت که ما از یک وضعیت چند صد ساله داریم عبور میکنیم.
جمع بندی
ممکن است پاسخ داده شود که درست است که در گذشته نیز مردم بازیگرها و خوانندهها را بیشتر پیگیری میکردند، اما دوگانۀ فرهنگ مبتذل/فرهنگ متعالی هنوز وجود داشت و معنادار بود. سوال این است که آیا در جامعۀ امروز ما این دوگانه معنا ندارد؟ کافی است به شبکههای اجتماعی نگاه کنیم تا حجم زیادی از تمسخرهایی را ببینیم که نسبت به برخی از سبک زندگیها، روابط، موسیقیها، نسلها و عقاید منتشر میشود و از این سبک زندگیها و غیره به عنوان تجلی و نماد «فرهنگ مبتذل» یاد میشود. منظورم این است که هنوز هم این دوگانه را میتوان در بسیاری از جاها دید؛ دوگانهای که با استفاده از آن، افراد به خود اجازه میدهند که برخی از سبک زندگیها را نقد کنند.حرف نهایی من این است که مقولاتی مثل «سنت» و «مدرنیته» به این معنا ممکن است وضعیت اینجا و اکنون ما را به حالت تعلیق دربیاورد و باعث شود ما با استفاده از تصاویر ذهنی در مورد اکنون خود فکر کنیم؛ به عبارت دیگر باعث میشود ما اصلاً در مورد وضعیت اکنون خود فکر نکنیم، بلکه در این توهم باشیم که در حال تفکر در مورد وضعیت اکنون خود هستیم.